از شمارۀ

به‌احترام انسانِ میانه

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

روز تعطیلِ آقای ف.م

نویسنده: فربد مهاجر

زمان مطالعه:5 دقیقه

روز تعطیلِ آقای ف.م

روز تعطیلِ آقای ف.م

تخم‌مرغ آب‌پز عسلی

زود بیدار شدن در روزهای تعطیل کاری نیست که با میل خودِ آدم انجام شود. اگر ساعت نه صبح یک روز جمعه‌، وقتی که هیچ برنامه‌ی خاصی هم نداری، خودت را جلوی آینه می‌بینی که داری مسواک می‌زنی، تو گروگان بینوایی هستی که ناچاری به عادت‌های بدن تن بدهی، اگر بی‌رحمانه‌تر بگویم، عادت‌های یک بدن در زیست کارمندی.

 

ساعت نه‌و‌ربع صبحِ یک روز گرم تابستانی‌ست و من در حالی که به حباب‌های آبِ درحال جوشیدن و تکان‌تکان‌خوردن‌های تخم‌مرغ صبحانه در ظرف نگاه می‌کنم؛ در ذهنم دارم یک مفهوم ساختگی از زندگی کارمندی را پرورش می‌دهم. اسمش را گذاشته‌ام زیست-کارمند: خوانشی متکی بر بدن از جنبه‌های تنانه‌ی زندگی روزمره‌ی یک کارمند. ساعت را نگاه می‌کنم. سه‌دقیقه است که تخم‌مرغ را در آب‌جوش انداخته‌ام. هنوز خیلی شل است. دلم را می‌زند. خب چهاردقیقه زمان داریم تا زرده‌ی تخم‌مرغ به آن مرز باریکِ کمی سفت‌بودن و هم‌زمان خیس و مایع‌بودن برسد؛ آن لحظه‌ی باشکوهی که در قدوقامت نوشتن یک رمانِ باارزش است، لحظه‌ای که برای توصیف یک تخم‌مرغ آب‌پز خوب باید خیلی بااحتیاط از واژه‌ها استفاده کنیم تا برسیم به ترکیب زیبای تخم‌مرغ عسلی. یک ترکیب ادبی مدرن. حالا شد سه‌دقیقه. برویم سر نظریه‌ی زیست-کارمند.

 

همین ابتدای کار بگویم که بر خلاف تصویر کلیشه‌ای جاافتاده در ذهن‌تان، زندگی یک کارمند اصلاً یک زندگی معمولی نیست. من فکر می‌کنم اصلاً مفهومی به‌نام معمولی‌ زندگی‌کردن چیزی نیست که ما آدم‌ها بتوانیم با آن روبه‌رو شویم. به این حرفم درباره‌ی معمولی‌بودن برمی‌گردم. عجله نکنید. امروز یک روز تعطیل است. تخم‌مرغ دارد تکان‌های شدیدی می‌خورد. در این لحظه‌ها خیلی مهم است که پوسته‌ی آن ترک‌های عمیقی برندارد. شکل‌گیری یک ترک عمیق بدجور ناامیدکننده است، یک‌جورهایی شبیه لحظه‌ای که می‌فهمی برای نوشتن روایتِ رمانت گند زدی. من هنوز دارم خوب پیش می‌روم. مهم‌ترین مسئله‌ی بدن کارمند، گیر کردن در ساعت‌های نابجای اجباری‌ست. تو از صبح زود بیدار شدن متنفری اما مجبوری بیدار شوی. از جایی به بعد کارمند متوجه می‌شود بدنش از ذهنش دستور نمی‌گیرد، بلکه با قوانین سازمانیِ شرکت پیش می‌رود، حتی در روزهای تعطیل. این لحظه، یک دقیقه‌ی تاثیرگذار در آغاز مفهوم زیست-کارمند است. تاریخ کارمندی را باید در این لحظه پیدا کرد. عجب کشفی. اینجا همان لحظه‌ی به‌غایت پیچیده‌ای‌ست که کارمند از خودش می‌پرسد: آیا من یه آدم معمولی‌ام؟

 

هفت‌دقیقه تمام شد. تخم‌مرغ را انداختم در آب سرد تا فرایند پخت خیلی سریع قطع شود. بی‌نظیر شده. احساس جیمز جویس را دارم صبح همان روزی که آخرین خط‌های اولیس را می‌نوشت و خودش فهمیده بود عجب شاهکاری خلق کرده.

 

ژان دیلمان: دقیقه‌های سرسام‌آور

ظهر یک‌ روز تعطیل تابستانی، زمان خوبی برای نوشتن جلوی باد کولر است. لپ‌تاپم را که باز می‌کنم، فرِیمی از آخرین سکانس فیلم ژان دیلمان روی صفحه است. دیشب تصمیم گرفتم صحنه‌هایی از این فیلم را دوباره ببینم، قطعاً نه برای سرگرمی، بلکه برای نوشتن همین متنی که می‌خوانید. تا جایی که یادم هست، نیمه‌های شب هم وسط پخش فیلم خوابم برده.

 

ژان دیلمان عجب فیلم آزاردهنده‌ای‌ست. حتی برای تعریف‌کردنِ روایت این فیلم هم باید خیلی جزئی حرف بزنیم. نمی‌توانیم بگوییم این فیلم سه‌ روز از زندگی یک زن خانه‌دار را نشان می‌دهد که صبح از خواب پا می‌شود، آشپزی می‌کند، سیگار می‌کشد، آشپزخانه را تمیز می‌کند، می‌خوابد و... . نه؛ ریتم این کلمات خیلی تند‌تر از چیزی‌ست که فیلم به ما نشان می‌دهد. مثلاً به‌جای سیگار کشیدن می‌توانیم بگوییم: ژان پاکت سیگار را از روی میز برمی‌دارد، در پاکت را باز می‌کند، پنجره را نگاه می‌کند، یک نخ سیگار برمی‌دارد، مکث می‌کند، سیگار را به سمت دهانش می‌آورد، حواسش به سیب‌زمینی‌هایی‌ست که روی حرارت دارند آب‌پز می‌شوند و... . سرسام‌آور است. بیایید خوانش‌های فمنیستی از این روایت را کنار بگذاریم. دیدن این فیلم برای من شبیه به شکنجه است؛ دیدن معمولی‌ترین کارهایی که شخصیت فیلم در طول روز انجام می‌دهد. کابوس، آن لحظه‌ای رخ می‌دهد که یک‌ آن با خودت می‌گویی دقیقه‌های معمولی زندگی من هم همین‌قدر سنگین و وحشتناک است؟

 

داستان این است که ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم با معمولی‌بودن روبه‌رو شویم. معمولی‌بودن سرسام‌آور است. چیزی شبیه به یک سبکی تحمل‌ناپذیر. این خالیِ عذاب‌آور را نمی‌شود تحمل کرد. من دقیقاً در همان لحظه‌ای که این سنگینی را حس کنم، می‌خواهم از آن فرار کنم. زیستن یک زندگی معمولی، شبیه به قرار گرفتن در برابر همان صدایی‌ست که از آستانه‌ی شنوایی ما بلند‌تر است. ما صدای معمولی‌بودن را نمی‌شنویم و با حضورش همراه می‌شویم. لحظه‌ای که به آن آگاه شویم، پرده‌ی گوش‌مان خون‌ریزی می‌کند و سردرد امان‌مان را می‌برد. در همین لحظه است که فکر تغییر سبک زندگی به سرمان می‌زند، گاهی‌اوقات هم این فکر تغییر، واکنشی هیستریک به این لحظه‌ی سمج است. یکی ار هیستریک‌ترین واکنش‌ها به این لحظه، اصرار بر معمولی‌بودن است. آدم‌هایی که روز و شب جار می‌زنند می‌خواهند همه‌ی جنبه‌های اضافه‌ی زندگی را حذف کنند تا یک آدم معمولی باشند؛ یک تصمیم غیرمعمولی در دنیای امروز. نوعی پناه‌بردن به شکنجه‌گر از شر خودش.

 

تلفنم زنگ می‌خورد. روی صفحه‌ی گوشی‌ام نوشته شده: مرد معمولی از کالینگ. سروش یکی از همین آدم‌هایی‌ست که سال‌ها به‌شکلی اغراق‌شده می‌خواست یک آدم معمولی باشد که زیست کارمندی دارد. صبح‌ها از خواب بیدار می‌شود، برای رفتن به دفتر کارش آماده می‌شود، ساعت پنج عصر کوتاه‌ترین مسیر را برای رسیدن به خانه انتخاب کند، که برسد به همسرش که زودتر از او به خانه برگشته و با هم از اتفاقات کاری روز حرف بزنند. حواسش باشد روزی هشت لیوان آب بنوشد، در ماه یک رمان جمع‌وجور از شاهکارهای ادبی بخواند، یا حداقل رمان‌هایی که هزار و یک سایت معتبر نمره‌ی خوبی بهشان داده‌اند. حالا هم که دارد به من زنگ می‌زند، دو سال است رفته آلمان تا به قول خودش یک زندگی معمولی واقعی را با همسرش تجربه کند.

 

دیروز پشت تلفن از متنی که می‌خواهم درباره‌ی معمولی‌بودن بنویسم با او حرف زدم و البته دیدن ژان دیلمان. می‌گفت ژان دیلمان یک آدم معمولی نیست. آدم معمولی همسایه‌اش است که هیچ‌وقت دیده نمی‌شود و شاید یک زندگی معمولی بی‌نظیر را تجربه می‌کند.

فربد مهاجر
فربد مهاجر

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.